بسمه تعالی
ای طرۀ مشکینت بر هم زن سامانها و آن خا ل خود آئینت غارتگر ایمانها
از غمزۀ فتّا نت بس جان به گروگانت و ز چاک گریبا نت بس چاک گریبانها
خلقی ز غمت هر شب درناله ودر یا رب جانها ز لبت بر لب لبهاست به دندانها
تا چشم کنی یک سو بندی سر صد جادو
هرموئی از آن گیسودستی است به دستانها
بنما رخ و فرّخ کن ای مه می مینو را بنشین خوش وخُلّخ کن بفشان گل گیسورا
درزلف چسان بستی یک سلسله مجنون در چشم کجا دادی جا این همه جادو را
چشمی که بگرداندی در دیدۀ ما ماندی یعنی که نه هر چشمی دارد رم آهو را
حرفی به زبا ن خود با طرّۀ مشکین گو
آور به زبان با د ل مینا ی سخنگو را
آیا شود آن روزی کائی تو به مهمانم آری نمک از لعلت بهر د ل بریا نم
و ز خنده شکر ریزی ز ان لعل دلاویزم یاقوت روان بخشی زان حلقۀ مرجانم
تعویذ نظـر گردد بر گـردن تو دستم قربا نی ره گردد بر مقدم تو جانم
گاهی بسپاری دل بر صحبت و گفتارم
گاهی بگذاری سـر بـر سینه و دامانم
نظرات شما عزیزان:
|