بســته ام باز به پیمــانه می پیمـان را تا ز پیمـانۀ می تازه کنــم ایمـان را
جزدل من که زند یک تنه بران خم زلف کس ندیده است که گو لطمه زندچوگان را
دل ربودی زمن وجا ن به توخواهم دادن منت از بخت کشم چون بسپارم جان را
دیده تا چاه زنخــدان تو را یوسف دل برگـزید از همه افـــاق چَه ِ زنــدان را
گر رسد دست به ان زلف درازم روزی مو بمو شرح کنم با تو شب هجران را
گر اشاره ز لبت هست که جان باید داد پیش مرجان تو قدری نبود مر جان را
به جحیمم مبر ای دوست که ازهمت عشق رشک فرد وس بیاد تو کنم نیران را
دوش گفتی بطلب هر چه که خواهی ازما از تو بهتر چه بود تا که بخواهم ان را
گر به جنت بروم یـاد تو را می جویـم طا لب دوست وفائی چه کند رضوان را
« وفائی شوشتری »
نظرات شما عزیزان:
|